مردکی را چشم درد خاست پیش بیطار رفت که دوا کن بیطار از ...
حکایت کامل و بازنویسی در ادامه مطلب
حکایت اصلی:
مردکی را چشم درد خاست پیش بیطار رفت که دوا کن بیطار از آنچه در چشم چارپای میکند در دیده او کشید و کور شد حکومت به داور بردند. گفت برو هیچ تاوان نیست اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی. مقصود ازین سخن آنست تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت برد به نزدیک خردمندان بخفت رای منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن رای
به فرومایه کارهای خطیر
بوریا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به کارگاه حریر
بازنویسی:
درگذشته های دور، مردی دچار بیماری چشم شد و چشمانش درد زیادی داشت.آن مرد برای معالجه برخاست و نزد دامپزشکی رفت.
دامپزشک پرسید:« چه می خواهی؟ »
گفت:« چشمم درد می کند. آمده ام تا آن را مدوا کنی. »
دامپزشک از همان دارویی که به چشم حیوانات می ریخت تا آنها بهبود بخشد، در چشم مرد ریخت. پس از مدتی، نه تنها بیماری و درد او خوب نشد، بلکه بدتر شد و کاملا بینایی خود را از دست داد و کور شد.
مرد، از دست دامپزشک به قاضی شکایت کرد و جریان را تعریف کرد.
قاضی به او گفت: « به هیچ وجه حق اعتراض نداری. زیرا تو اگر عقل و خرد داشتی، پیش دامپزشک نمی رفتی. سزای آدمی که کار را پیش کسی ببرد که آن کار را نمی داند همین است.
آن گاه قاضی دوبیت شعر برای او خواند معنی آن این بود:
آدم عاقل و دانا، کار بزرگ را به شخص کوچک و نادان نمی سپرد.
مانند یک نفر گلیم باف، که اگر چه بافنده است، اما او را برای بافتن حریر و پارچه های ظریف به کار نمی گیرند.
منبع : پرتال جامع ترولیا | کپی بدون ذکر منبع پیگرد قانونی دارد | لطفا حق نشر را رعایت کنید